اسرائیل قبله بهائیان
خدا حافظ برای همیشه
می دانستم انشای پرویز خوب است، او در کلاس، انشاهای خیلی خوبی می نوشت اما فکر نمی کردم به این زیبائی از ادای مطلب برآید، کاملاً در فکر فرو رفتم و روی جمله به جمله نامه اوفکر کردم او از کجا اینقدر مطمئن بود که به من نخواهد رسید؟ فقط به خاطر اینکه می دانست ما با مسلمان ها وصلت نمی کنیم؟ یا اینکه فکر می کرد در قلب من جائی ندارد؟ اما چرا سعی خودش را نکرد؟ چرا هیچ وقت احساسات خود را بروز نداد؟
آفتاب به شدت می تابید دیگر نمی توانستم بیشتر از آن در حیاط بمانم به داخل خانه رفتم، بوی کباب تمام فضای اتاق را فراگرفته بود مامان طبق معمول چند چنجه کباب را داخل یک لقمه گذاشت و به دستم داد. اما سیخهای پر از کباب را که روی کباب پز به آرامی سرخ می شد برای بابا آماده می کرد. پدر و مادرم عاشق هم بودند و عشقشان را همیشه به هم ابراز می کردند به اتاق خودم رفتم و سخت در فکر بودم. نمی توانستم کاملاً متوجه منظور پرویز شوم اما حس می کردم کار او نه تنها بچگانه نبود بلکه احساسم نسبت به او تغییر کرد و هیچ وقت فکر نمی کردم تحت تأثیر ابراز محبت کسی قرار بگیرم معنی عشق را نمی فهمیدم و تا زمانی که مفهوم این واژه را با تمام وجود درک نمی کردم نه آن را از کسی می پذیرفتم و نه آنکه نام عاشق روی خود می نهادم. اما بعد از خواندن این نامه افکارم به هم ریخته بود آرزو می کردم او هنوز نرفته باشد تا یکبار دیگر او را ببینم و در باره مکنونات قلبی اش با او صحبت کنم دلم می خواست این خدا حافظی یک بازی بچگانه باشد. ای کاش او بر می گشت. مامان برای نهار صدایم کرد بعد از خوردن نهار باز هم به اتاقم رفتم. آرامشم بهم ریخته بود حتی خوابم نمی برد. من که هر بعد از ظهر راحت می خوابیدم و یا اینقدر مطالعه می کردم که پلکهایم سنگین می شد و نمی فهمیدم کی خوابم برد دیگر نمی توانستم کتاب بخوانم آنقدر نشستم و دیده به نامه دوختم که پدر و مادرم از خواب بیدار شدند و مامان برایم میوه آورد نامه را دستم دید برایش گفتم: این همان چیزی است که پرویز داده ولی اگر برایت بخوانم باورت نمی شود. مامان گفت: می دانم حتماً نوشته دوستت دارم و بی تو نمی توانم زندگی کنم. گفتم: نه مامان گفته به خاطر اینکه می دانم نمی توانم به تو برسم از اینجا می روم. مامان گفت: راست می گوئی اینقدر فهمیده اس؟ گفتم: خیلی با غیرت بود و ما نمی دانستیم از شما تشکر کرده و گفته نمی خواستم با ماندنم نمک نشناسی کنم، مامان لبخندی زد و گفت: خدا کند حالا هرجا که هست موفق باشد. حالا تو چرا اینقدر توی فکری؟ گفتم: هیچی فقط اصلاً فکر نمی کردم باعث شوم کسی به خاطر من نقل مکان کند، مگر چه می شد که می ماند؟ اگر قبلاً به من گفته بود نمی گذاشتم که برود. گفت: آخر هنوز هیچی نشده بعضی ها می گویند پرویز رها را می خواهد اگر اینجا می ماند شاید حرفها بیشترمی شد. او حرمت ما را گرفته که رفته. گفتم: من که اصلاً برایم مهم نیست مردم هر چه می خواهند بگویند. مامان گفت: حالا داری می گوئی اگر به تو چیزی می گفت با او دعوا می کردی و می گفتی از اعتماد ما سوء استفاده کردی. حالا که رفته می گوئی. گفتم: آره راست می گوئی، مامان گفت: میوه بخور پاشو باید خانه را جمع و جور کنی امشب ضیافت داریم، حسابی حالم گرفت هر نوزده روز ضیافت داشتیم و همیشه همان آدمها و همیشه همان مطالب تکرار می شد به حدی خسته کننده بود که دلم می خواست مریض شوم و در ضیافت شرکت نکنم تا عذرم موجه باشد، شرکت در ضیافت برای همه بهائیان اجباری بود. یعنی همه مراسم بهائیان اجباری بود اگر کسی شرکت نمی کرد این را به حساب بی ایمانی او می گذاشتند و کسی که در بین بهائیان به بی ایمانی معروف شود هر تهمت و افترائی به او می چسبد و به حدی او را محاکمه می کنند که توان مقاومت از دست داده و حاضر می شود اجبارا جلسات را شرکت کند به شرطی که از هجوم سؤالات تشکیلات نجات یابد. با بی حوصلگی برخاستم و مشغول گرد گیری خانه شدم قبل از انقلاب جلسات ومراسم خاص بهائیان در اماکنی به نام حضیره القدس بر گزار می شد اما بعد از انقلاب همه آن اماکن بسته شد و دیگر مراسم را در خانه ها بر گزار می کردند و آن شب پذیرائی از مهمانان ضیافت نوبت ما بود. البته فقط در منزل ما نبود بلکه افراد تقسیم شده و در چند منزل میهمانی نوزده روزه را برگزار می کردند، حدود بیست و پنج نفر به خانه ما آمدند اعضای ضیافت ما اعم از پیر و جوان بود یعنی هفت الی هشت خانواده کم جمعیت بودند، روی مبل ها و صندلی های اتاق پذیرائی که گوشه گوشه آن را مادرم با گلدانهای بزرگ پر از گلهای طبیعی تزئین کرده بود نشستند در وسط دیوار عکس عبدالبهاء پسر بهاء دیده می شد که همگی ما در مواقع عبادت در مقابل این عکس و رو به قبله بهائیان که در اسرائیل است به نماز می ایستادیم و سجده می کردیم البته او را خدا نمی دانستیم ولی جدا از خدا هم نمی دانستیم چون بهائیت یک فرقه سیاسی است ودر واقع از فرق دیگر هم تعلیماتی برگرفته مثل فرقه ای از اهل تصوف رنگ خدا را کمرنگ کرده و معتقدند بها و عبدالبها وسیله ارتباطی انسان با خدا هستند و دلیلی ندارد که افراد مستقیماً با خدا ارتباط بگیرند و با این سیاست کم کم بها و عبدالبها جای خدا را برای بهائیان گرفتند و در واقع شرک مسلم این حزب را نشان می دهد از این رو ما بهاء را به اندازه خدا و گاهی بیشتر می پرستیدیم و حکم او را حکم خدا می پنداشتیم بعد از مرگ عبدالبهاء، اعضای تشکیلات جانشین اصلی بودند که متشکل از9 نفر اعضای محفل که در اسرائیل مستقر بوده و در رأس همه قرارداشتند و بعد نه نفر در پایتخت هر کشور و سپس نه نفر در هر شهر که انتخاب شده خود بهائیان آن شهر و آن کشور بودند این افراد را جانشین بهاء و در واقع جانشین خدا و مصون از خطا می پنداشتیم. حکم آنان حکم خدا بود و ما می بایست بی چون و چرا به دستوراتشان عمل می کردیم و این دستور بهاءبود که احکام مرا بدون لم و بم یعنی بدون چون و چرا باید بپذیرید. و بعد از مرگش اعضای تشکیلات اداره امر را برعهده داشتند و افراد بهائی را اسیر چنگ خود نموده بودند. تا زمانی که کسی بهائی است آنقدر به او مسئولیت می دهند و آنقدر او را سرگرم می کنند که مجال اندیشه نمی یابد. در بین بهائیان هرکس که مسئولیت بیشتری داشته باشد اگر کثیف ترین افراد روی زمین هم باشد برای همه قابل احترام و ارزش است اما اگر کسی پاک ترین و بی آزارترین فرد باشد اما در جلسات کمتر شرکت کند و یا مسئولیتهائی را که تشکیلات به ا و می سپارد نپذیرد و یا به خاطر سیر کردن شکم خانواده اش به اجبار بیشتر به فکر امرار معاش باشد هیچ ارزش و احترامی نخواهد داشت. از این رو همه خصوصاً جوانان و نوجوانان سعی می کنند بیانات بیشتری از بیانات باب و بهاء و عبدالبهاء و وشوقی افندی را که مؤسسان این فرقه هستند حفظ کنند و یا بیشتر در جلسات و کلاسها شرکت کنند تا از اهمیت و ارزش بیشتری برخوردار باشند اما من برایم مهم نبود که جامعه در باره ام چگونه فکر می کند برای اینکه به چشم می دیدم کسانی که فقط به این دلیل مورد احترامند چقدر از نظر انسانی در سطح پائین هستند و من ترجیح می دادم انسان درست و کامل و آزادی باشم تا آنکه یک تشکیلاتی خوب و فعال.